نمی دانم اضطراب بودن

یا تشویش بی سببی

من به صفر می رسم تنم خسته از نبرد من و دل

و آینه مبهوت به انجماد می رسد از سرمای سر انتان دستهای بایر

خراش ناخن های این جان خسته جانم را می سوزاند

شیشه ی چشمهایم جادوی جیوه می خواهد

تا

آینه وار به تکرار برسد و در هر تکرار......