دل نوشت3(عسل)
نمی دانم اضطراب بودن
یا تشویش بی سببی
من به صفر می رسم تنم خسته از نبرد من و دل
و آینه مبهوت به انجماد می رسد از سرمای سر انتان دستهای بایر
خراش ناخن های این جان خسته جانم را می سوزاند
شیشه ی چشمهایم جادوی جیوه می خواهد
تا
آینه وار به تکرار برسد و در هر تکرار......
+ نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 22:14 توسط آقای ادبیات
|