ازدحام وهمهمه.....صدای پایی که می رفت...همه جا را تار می دید و سرخ....چند ساعتی می شد که رسیده بود....همان جا رو بروی در تکیه داده بود بر ستون تا نریزد....

در باز شد چمدان ها ...  و آدم ها وارد شدند...می شناختشان!

و یکی را می پرستید...آمده بود...آمده بود که برود...باز همه جا تار شد و سرخ..تصادف نگاهشان مثل روز اول...مکث و عبور..پژواک.....پرواز شماره ی..گوشهایش داغ شد،تنش سرد....می خواست داد بزند...تا همه بشنوند..می خواست دست هایش را بگیرد...یک قدم جلو رفت...نه!آدم ها گریه می کردند..که می شناختشان...که نمی شناختندش!...

روحش بود که می رفت...که گریه می کرد و لبخند دوری داشت....صدا که محو شد.....و...و...گیت که هستی اش را بلعید...تنها ترین مسافر غریبش را.... همه جا را تار می دید ...و ....سرخ.....

عسل(۹.۹.۸۹)

 

باد با شیون تمام کوچه را دوید

چنار با دستان لرزان تکیه بر دیوار

ازدحام برگ ها را نظاره نشسته

خورشید؛سرخ چَشم،سر در چادر ابر فرو برده...

داغ غربت اند.....

بهار جوان مرگ..!

...لیلیوم های بنفش،

بوسه بر کفش های عابر بی عبور

انتهای کوچه...

بر مزار امروز

فاتحه می خواند شب....

تب است که پر نفس می رسد...

عسل(۲۱.۷.۸۹)

صبح و مه و راه...امروز برایم تلخ بود و سرد...

آسمان تلخ....لعنت به تمام راهها...لعنت به تمام جاده ها.

..تکه ای از روحم امروز جدا شد...سوار بر سرنوشت رفت...تکه ای از من تهی ست...

وتمام این اشکها بر این بغض نمی چربد...محکم ایستاده در گلوگاه نفس....اکنون ساعتها از من دور است....دور...دور....پروانه شد وبال زد تا رویا..تا هوا....تا زندگی و من ماندم ودرد دوری....

خواهرم امروز این خاک خفته را ترک کرد...و رفت..

آسمان بغ کرده با خست نگاه می کند وبارشم را یاری نمی کند....نمی دونم کی می شه بازم با هم بپریم وسط دشت بارون...بچرخیم...بچرخیم...دوره...دوره....

 با هم بخندیم...با هم گریه کنیم...دلم تنگه....چشم هایم می سوزد ودلم....روزها و خاطراتم رقصان....و...............

نمی دونم چرا نوشتم فقط دارم خفه می شم....چرا نمی تونم خودم رو گول بزنم...

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم...

حتا اگر به دیده ی رویا ببینیم......

.......

پ.ن:لعنت به قفس سازان.....

پ.ن:ما حالمان خوب است اما تو باور نکن.....(عسل)