در باز شد چمدان ها ... و آدم ها وارد شدند...می شناختشان!
و یکی را می پرستید...آمده بود...آمده بود که برود...باز همه جا تار شد و سرخ..تصادف نگاهشان مثل روز اول...مکث و عبور..پژواک.....پرواز شماره ی..گوشهایش داغ شد،تنش سرد....می خواست داد بزند...تا همه بشنوند..می خواست دست هایش را بگیرد...یک قدم جلو رفت...نه!آدم ها گریه می کردند..که می شناختشان...که نمی شناختندش!...
روحش بود که می رفت...که گریه می کرد و لبخند دوری داشت....صدا که محو شد.....و...و...گیت که هستی اش را بلعید...تنها ترین مسافر غریبش را.... همه جا را تار می دید ...و ....سرخ.....
عسل(۹.۹.۸۹)