صبح و مه و راه...امروز برایم تلخ بود و سرد...

آسمان تلخ....لعنت به تمام راهها...لعنت به تمام جاده ها.

..تکه ای از روحم امروز جدا شد...سوار بر سرنوشت رفت...تکه ای از من تهی ست...

وتمام این اشکها بر این بغض نمی چربد...محکم ایستاده در گلوگاه نفس....اکنون ساعتها از من دور است....دور...دور....پروانه شد وبال زد تا رویا..تا هوا....تا زندگی و من ماندم ودرد دوری....

خواهرم امروز این خاک خفته را ترک کرد...و رفت..

آسمان بغ کرده با خست نگاه می کند وبارشم را یاری نمی کند....نمی دونم کی می شه بازم با هم بپریم وسط دشت بارون...بچرخیم...بچرخیم...دوره...دوره....

 با هم بخندیم...با هم گریه کنیم...دلم تنگه....چشم هایم می سوزد ودلم....روزها و خاطراتم رقصان....و...............

نمی دونم چرا نوشتم فقط دارم خفه می شم....چرا نمی تونم خودم رو گول بزنم...

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم...

حتا اگر به دیده ی رویا ببینیم......

.......

پ.ن:لعنت به قفس سازان.....

پ.ن:ما حالمان خوب است اما تو باور نکن.....(عسل)