از ورای"صبح سرد زمستان"آمده بود...

پرسید:"تا سحر چند قدم باید رفت؟"

آشنا بود برایم؛قرن ها می شناختم ش انگار!

صدایم از حنجره اش می آمد!

شکستن هنجار!

و"ریشه ی بوته تنهایی من"

کِشته در یک زمین!از جنس او بود

از پشت در های بزرگ اندوه

فولادی - سنگین

از زندانِ جهان

بی زارـروان

در پی "کشف زمین...

کشف زمان"

"تلخ نقاب،دریده

بر"سمندی تیز رو" رمیده!

نشسته بود پشت پنجره ی نور

با خدایی آبی،شناور در غبار

خدایی سبز

عطر چای دارچین

با پروانه ای در چای

می نوشید و....خستگی در پای!

می روم!

گمگشته ای داشت!

پای بید مجنون

در آن باغ دور

من سوالی دارم؟

"از بهاران ز چه خواهی که گریخت؟"

تو که تصویر بهاران هستی...

سال ها فاصله است

بین تو تا غربت

دفترت منتظر است

دل او می پوسد

بی حضور دستت!

پی "فکری ممنوع"

قلم ت را بردار

تو که هم درد منی در سنگر

تو ز پاییز بپرس بار دگر

آن بهار پنهان،آنِ چه کس خواهد بود؟

زندگی قهوه ی تلخ ی ست،بنوش

لذت طعمی ناب...

غزل را دریاب....

پ.ن:مخاطب خاص:هم درد

عسل(۲۴.۶.۸۹)