روز پشت میله های تار می پوسد

سال می رود تا در باتلاق گذشته غرق شود

هشتاد ونه اندوهِ داغِ داغ

هشتاد و نه نفس حبس مانده

هشتاد ونه بهار که مُرد

هشتاد ونه گورِ دهان گشوده

بلعیدن کودکانه های شاد

و بادبادکها آماج تیر غیب!

چشم های سنجاق شده به سقف آسمانِ مقوایی

انتظار پوچ...

و سال می رفت تا در حوض دیروز آب تنی کند

آب از سرش می گذرد

هشتاد ونه حباب که می ترکد

عسل(۲۹.۱۲.۸۹)