هشتاد ونه.....
روز پشت میله های تار می پوسد
سال می رود تا در باتلاق گذشته غرق شود
هشتاد ونه اندوهِ داغِ داغ
هشتاد و نه نفس حبس مانده
هشتاد ونه بهار که مُرد
هشتاد ونه گورِ دهان گشوده
بلعیدن کودکانه های شاد
و بادبادکها آماج تیر غیب!
چشم های سنجاق شده به سقف آسمانِ مقوایی
انتظار پوچ...
و سال می رفت تا در حوض دیروز آب تنی کند
آب از سرش می گذرد
هشتاد ونه حباب که می ترکد
عسل(۲۹.۱۲.۸۹)
+ نوشته شده در دوشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۰ ساعت 13:32 توسط عسل
|